32 ماهگی پسر خونه
یک شنبه(12 مهر): یک ماه دیگه با تموم شیرین کاریها و شیطنتهای پسر خونه تموم شد و ما فقط شاهد بزرگتر شدن فسقل خان هستیم
عاشق صحبت کردنشم. اینقدر نـــــاز و بچگونه حرف میزنه که روزی 100 بار قورتش میدم... اومده میگه : مامانی من مریض شدم بعد خودش بلافاصله جواب میده: خدا نکنـــــــه، دشمنت بمیره ... به بابایی میگم خسته شدم، سریع جواب میده: خســــته نباشـــــی... میگیم شاهین چ خبر؟ میگه: سلامتـــــــــی ... مامانی بهت چی میگه؟ عـــــــــاشقتم.... بابایی چی میگه ؟ لــــــپ بابا...
قبلا اعدادو از 1 تا 10 میشمارد الان دیگه تا 20 بلده بشماره
روزهای هفته رو به ترتیب میگه
شعر حسنی رو تا اخر بامن همخونی میخونه ،دو صفحه اولو کامل میخونه ،باقی شعرو باهم میخونیم
میگه بزرگ شدم میخوام دکتر. مهندس. خلوان(خلبان) بشم
از محیط بیمارستان میترسه گریه میکنه، مریض شده میخوام ببرمش دکترمیگه: دکتر که ترس نداره... تا اومدم به زبون بچگونه واسش توضیح بدم که دکتر چیکار میکنه ، خیلی شیک و حرفه ای گفت میدونم دکتر معاینه میکنه بعدش میگه دکتر درس خونده مهندس شده
بوی سیگار از بیرون اومده میگه بوی چی میاد؟ من بو رو احساس میکنم قربون اون احساست بشم عزیز دلم
تبلت و موبایل دیگه واسش تکراری شده... احتیاج به یه محیط بزرگتر از جمله کامپیوتر داره... روزی 200 بار کامپیوترو خاموش روشن میکنه و در کنار همه این شیطونیها خیلی حرفه ای یاد گرفته میره تو گوگل، وبلاگشو میاره عکسا رو یکی یکی نکاه میکنه. بعد از اپارات فیلمهای کلاه قرمزی و پت و مت رو دانلود میکنه نگاه میکنه خدایی هضم این یکی دیگه دشواره
یه روز صبح با حالت تعجب از خواب بیدار شد سریع یه نگاه به دستاش کرد هی میگفت نیست نیست گفتم چی نیست مامانی؟ گفت : خون، خون نیست... خیلی تعجب کرده بود چندبار دستاشو بالا پایین کرد گفت خون نیست. هی مدام تکرار میکرد پاک نمیشد. اما الان نیست... یه مقدار که گذشت ازش پرسیدم مامانی دیشب خواب دیده بودی گفت اره، بعد شروع کرد به تعریف کردن، کاشف به عمل امد گویا دیشب خواب دیده خورده ب دیوار دستاش خون اومده بعد هرکاری میکرده خون پاک نمیشده عزیــــــز دلــــــم قربون اون خواب دیدنت بشم من که اینقدر بامزه واسم تعریف کردی... این اولین باری بود که شاهین خواب میدید و واسمون تعریف کرد... بعدش دیگه تا شب 200 بار خوابشو واسه من و بابایی تعریف کرد عاشقتـــــــــــــــم پسر خوشگلم
به لطف قصه های اخر شب که باید واسه شاهین بگم و اصرار دارن که قصه جدید بگو. هر چی بلد بودمو نبودم همه رو واسش تعریف کردم و از اونجایی که اصرار داره هرشب یه قصه جدید بگم از قوه تخیل کمک میگیرم و هر شب یه قصه جدید ابداع میکنم و اینگونه شد که مامان شیما در نوع خودش یک داستان نویس و قصه گو و رمان نویس قهاری داره میشه
عاشق عکس و ژست گرفتنه تا میخوام عکس بگیرم سریع مدل میگیره واسه خودش
بقیه عکسهای این ماه ب روایت تصویر:
روستای کوهستانی چجا بازم مثل همیشه سرد و خنک
شکار لحظه ها توسط بابایی
یه سلفی از خودش
عشق شاهین سعداباد