40 ماهگی خردادی
با بزرگ شدن بچه ها و کم شدن وابستگشیون به بزرگترها حس خوشایندی که دیگه فرزندم بزرگ شده در دل ما مامانها رقم میزنه اما خب هربچه متناسب با مقتضیات زمان و تو برهه ای از زندگیش یه سری اخلاق و ادابی رو یاد میگیره و عادتهای قدیمی رو ممکنه فراموش کنه... شاهین کوچولوی من هم از این قاعده مستثنی نیست خیلی خیلی لجباز و یکدنده شده و تا حرفشو ب کرسی ننشونه ول کن ماجرا نمیشه همیشه حرفشو گوش نمیکنم اما بعضی وقتها مجبورم از شر غرغرا تن به بعضی کاراش بدم
هیچ علاقه ای به بازی با بچه های همسن خودش نداره هنوزم ترجیح میده با بچه های بزرگتر از خودش بازی کنه ، اگه از جنس مونث باشه که دیگه هیچیـــــــــــــــی ول کن طرف نمیشه
یه روز باهم رفتیم مهد که اونجا ثبت نامش کنم به محض ورود چنان قیامتی به پا کرد بیا و ببین مدام تکرار میکرد : بریــــــــــم... بریـــــــــــم فعلا بیخیال شدم تا بعد...
به اسکیت علاقه داره ، تو خونه با کفشهای اسکیتش راه میره... یه روزم رفتیم کلاس اسکیت اما اونجام حاضر نشد بره تو محوطه و همون جمله همیشگی: بریــــــــم...بریــــــــــم
غذا خوردنش اصلا تعریفی نداره. با تخم مرغ برنجی زنده ست کباب کوبیده و دل و جیگر خیلی دوس داره. سعی میکنم بیشتر بهش بدم تا کمتر به تخم مرغ فکر کنه
اخر اردیبهشت قرداد اتلیم تموم شد و یه مدت کارو گذاشتم کنار یه استراحتی به خودم بدم... چمدونا رو بستیم و یه سفر طولانی به شمــــــال
دومین تجربه سفر شاهین با قطــــــــار
شروع تفریحات و گردشهای شاهین و مامانی
سیخ زدن قارچ ها توسط خود شاهین.... عاشق نظم و ترتیبشونم
یک روز تمام جنگ و دعوا و گریه و شیون و هوار با شاهین و طاها
البته فقط جلوی دوربین صلح میکنن
14 و 15 خرداد (روستای کوهستانی گنو) با مامانم اینا، خاله جون، دایی جونم و عمو امید و زنعمو... خیلی جای خنک و قشنگی بود و به همه حسابی خوش گذشت
یه عصرونه دلچسب
16 خرداد یه کوهستان دیگه، اینبار روستای چجا رفتیم...
و در اخر خوابیدنهای حین بازی...