شاهــــــــــین جونشاهــــــــــین جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره
شرویـــــــــن جونشرویـــــــــن جون، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

شاهیــــــــن ، شرویـــــــــن شاهزاده های خونه ما

40 ماهگی خردادی

1395/3/20 10:52
نویسنده : مامان شیما
524 بازدید
اشتراک گذاری

با بزرگ شدن بچه ها و کم شدن وابستگشیون به بزرگترها حس خوشایندی که دیگه فرزندم بزرگ شده در دل  ما مامانها رقم میزنه محبت اما خب هربچه متناسب با مقتضیات زمان و تو برهه ای از زندگیش یه سری اخلاق و ادابی رو یاد میگیره و عادتهای قدیمی رو ممکنه فراموش کنه... شاهین کوچولوی من هم از این قاعده مستثنی نیست خجالت خیلی خیلی لجباز و یکدنده شده و تا حرفشو ب کرسی ننشونه ول کن ماجرا نمیشه همیشه حرفشو گوش نمیکنم اما بعضی وقتها مجبورم از شر غرغرا تن به بعضی کاراش بدم خسته

هیچ علاقه ای به بازی با بچه های همسن خودش نداره هنوزم ترجیح میده با بچه های بزرگتر از خودش بازی کنه ، اگه از جنس مونث باشه که دیگه هیچیـــــــــــــــی ول کن طرف نمیشه زبان

یه روز باهم رفتیم مهد که اونجا ثبت نامش کنم به محض ورود چنان قیامتی به پا کرد بیا و ببین مدام تکرار میکرد : بریــــــــــم... بریـــــــــــم خسته فعلا بیخیال شدم تا بعد...

به اسکیت علاقه داره ، تو خونه با کفشهای اسکیتش راه میره... یه روزم رفتیم کلاس اسکیت اما اونجام حاضر نشد بره تو محوطه و همون جمله همیشگی: بریــــــــم...بریــــــــــم شاکی

غذا خوردنش اصلا تعریفی نداره. با تخم مرغ برنجی زنده ست بدبو کباب کوبیده و دل و جیگر خیلی دوس داره. سعی میکنم بیشتر بهش بدم تا کمتر به تخم مرغ فکر کنه خوشمزه

اخر اردیبهشت قرداد اتلیم تموم شد و یه مدت کارو گذاشتم کنار یه استراحتی به خودم بدم... چمدونا رو بستیم و یه سفر طولانی به شمــــــال چشمک

دومین تجربه سفر شاهین با قطــــــــار

شروع تفریحات و گردشهای شاهین و مامانی چشمک

سیخ زدن قارچ ها توسط خود شاهین.... عاشق نظم و ترتیبشونم خندونک

یک روز تمام جنگ و دعوا و گریه و شیون و هوار با شاهین و طاها سکوت

البته فقط جلوی دوربین صلح میکنن راضی

14 و 15 خرداد (روستای کوهستانی گنو) با مامانم اینا، خاله جون، دایی جونم و عمو امید و زنعمو... خیلی جای خنک و قشنگی بود و به همه حسابی خوش گذشتآرام

یه عصرونه دلچسب 

16 خرداد یه کوهستان دیگه، اینبار روستای چجا رفتیم...

و در اخر خوابیدنهای حین بازی...

پسندها (1)

نظرات (4)

زهره
29 خرداد 95 19:48
عاااااشقتـــــــــــــــــــــــــــــم فرفری من
مریم
30 خرداد 95 23:41
عکسها عالی بود شیماجون ..همراه با توضیحات که صفای شمال بهم منتقل شد خوش باشین ..این شاهین موفلفلی ناقلا رو هم بذار کار خودش رو بکنه راستی اگر ممکنه اسم اون عصرانه که کنار بادمجان ها بود رو واسم بنویس عزیزم که تو عکس بود ؟
سولماز
31 خرداد 95 0:26
الهی من فدایی فرفری بشم ووای شیما دل ما رو که ابکردی رفتی خو ش باش وسلامت ببوس فر فری را
مامان گیلدا
1 تیر 95 18:57
40 ماهگیت مبارک پسر خوشگلم