یک عدد پسر 3ونیم ساله
زمانهایی هست که نمیخواهی عقربههای ساعت حرکت کنند!!
نمیخواهی روزها به سرعت بگذرند!!
و دلت میخواهد زمان در لحظه متوقف شود!
این است حال و روز این روزهای من...
بله، این هفته دلبندم هر روز و هر لحظه با من است.
و این عطر وجودش است که مرا لبریز میکند.
لبریز از بودن و ماندن،
ماندنی با عشق و امید،
امیدی زیبا به همراه ترسیم رویایی نه چندان دور از دسترس.
این امید را دوست دارم،
که باعث زنده ماندنم میشود.
پسرم، عزیزترینم، به خود میبالم که فرزندی چون تو دارم.
و از خدای خویش بیش از همیشه سپاسگزار وجود نازنینت هستم.
همیشه باش.
همینقدر نزدیک.
همینطور مهربان.
همیناندازه ستودنی...
پسر بااحساسم روزی چندبار به من و بابایی ابراز احساسات میکنه: مامانی دوست دارم... بابا امین خیلی دوست دارم ... مامانی عاشقتم ... عزیزم , جیگرم ، خوشگلم ، مامانم ... از جمله کلمات عاشقانه شاهین به ما
تمام تمرکزش رو لامپ و مهتابی و لوستره... به کارای فنی خیلی علاقه نشون میده... عاشق باطریه ، روزی چندبار باطریهای کنترلها رو جا ب جا میکنه... کار هر روزش شده ب بابایی زنگ بزنه و سفارش باطری نو بده
به کتاب داستان و قصه علاقه زیادی داره و با دقت گوش میده... 4تا کتاب داستان یاد گرفته و کامل تا اخرش میخونه ، حسنی نگو یه دست گل ، سلیمون بابا سلیمون ، گربه من نازنازیه ، حسنی ما یه بره داشت...( کتاب داستانهای دهه 60 ، خود منم همه اینها رو اندازه شاهین بودم از بر میخوندم)
اومده میگه: مرسی واسم لباسای خوشگل میخری ، خدایا شکرت
مثل بابایی عاشق کوه و جنگل و بیرون رفتنه ... تا میفهمه میخواییم بریم بیرون از خوشحالی زیاد شروع میکنه به حرف زدن و قصه ساختنو شعر خوندن... خلاصه هرچی بلده رو میکنه
به مسائل علمی و اموزشی هم علاقه داره و خیلی سوالات از بابایی میپرسه و زود یاد میگیره و همونا رو به خودمون پس میده مثلا میگه الان اینجا روزه اما کانادا شبه... ما الان بیدار شدیم . اما عمه اکرم اینا تازه دارن میخوابن... کره زمین گرده میچرخه... خدا همه ما رو افریده... من وقتی نی نی بودم از شکمم (منظورش همون نافه) غذا میخوردم بعد که بزرگ شدم شکمم بسته شد از دهانم غذا خوردم ...
از بازیهای مورد علاقش با من اینه که نی نی بشه و ادای بچه ها رو دربیاره منم بهش غذا بدم، نازشو بکشم... یه حالی میکنه که نگووووو...
95/4/16 واسه تعطیلات عیدفطر یه مسافرت دسته جمعی با کل طایفه ،مامانم اینا ،خاله و دایی و عمو امید اینا به مشهد داشتیم... کوتاه بود اما خیلی خوش گذشت ...
باغ عمو حسین
سقوط آزاد
تابستون و آب بازی تو حوض
یه عصر بارونی در کنار نوه های عمه جونم
نمایش عاروسی سوسک و پری در تالار فخرالدین اسعد گرگانی ، با لهجه محلی ...
پاساژ گردی در مجتمع تجاری پالادیوم
95/5/9 تعطیلات اخر هفته جاده چالوس
عمرا پشت صحنه بچمون گریه کنه
ب.ن : کیارش عزیز ما، 3 مرداد از پیش ما به سوی خدا پرکشید و الهام عزیز و کیانای دوست داشتنی رو تنها گذاشت و گروه مامانای وبلاگی رو داغدار کرد... غم از دست دادنش همه رو در بهت وحیرت فرو برد و تلنگری به همه ما زد... امیدوارم خدای مهربون به خانواده الهام جون صبری ب بزرگی غمشون بده... الهی امین