شاهــــــــــین جونشاهــــــــــین جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
شرویـــــــــن جونشرویـــــــــن جون، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

شاهیــــــــن ، شرویـــــــــن شاهزاده های خونه ما

یک عدد پسر 3ونیم ساله

1395/5/11 21:55
نویسنده : مامان شیما
898 بازدید
اشتراک گذاری

 

زمانهایی هست که نمی‌خواهی عقربه‌های ساعت حرکت کنند!!

نمی‌خواهی روزها به سرعت بگذرند!!

و دلت می‌خواهد زمان در لحظه متوقف شود!

این است حال و روز این روزهای من...

بله، این هفته دلبندم هر روز و هر لحظه با من است.

و این عطر وجودش است که مرا لبریز می‌کند.

لبریز از بودن و ماندن،

ماندنی با عشق و امید،

امیدی زیبا به همراه ترسیم رویایی نه‌ چندان دور از دسترس.

این امید را دوست دارم،

که باعث زنده ماندنم می‌شود.

پسرم، عزیزترینم، به خود می‌بالم که فرزندی چون تو دارم.

و از خدای خویش بیش از همیشه سپاسگزار وجود نازنینت هستم.

همیشه باش.

همینقدر نزدیک.

همینطور مهربان.

همین‌اندازه ستودنی...

پسر بااحساسم روزی چندبار به من و بابایی ابراز احساسات میکنه: مامانی دوست دارم... بابا امین خیلی دوست دارم ... مامانی عاشقتم ... عزیزم , جیگرم ، خوشگلم ، مامانم ... از جمله کلمات عاشقانه شاهین به ما محبت

تمام تمرکزش رو لامپ و مهتابی و لوستره... به کارای فنی خیلی علاقه نشون میده... عاشق باطریه ، روزی چندبار باطریهای کنترلها رو جا ب جا میکنه... کار هر روزش شده ب بابایی زنگ بزنه و سفارش باطری نو بده خندونک

به کتاب داستان و قصه علاقه زیادی داره و با دقت گوش میده... 4تا کتاب داستان یاد گرفته و کامل تا اخرش میخونه ، حسنی نگو یه دست گل ، سلیمون بابا سلیمون ، گربه من نازنازیه ، حسنی ما یه بره داشت...( کتاب داستانهای دهه 60 ، خود منم همه اینها رو اندازه شاهین بودم از بر میخوندم) چشمک

اومده میگه: مرسی واسم لباسای خوشگل میخری ، خدایا شکرت تعجب

مثل بابایی عاشق کوه و جنگل و بیرون رفتنه ... تا میفهمه میخواییم بریم بیرون از خوشحالی زیاد شروع میکنه به حرف زدن و قصه ساختنو شعر خوندن... خلاصه هرچی بلده رو میکنه خندونک

به مسائل علمی و اموزشی هم علاقه داره و خیلی سوالات از بابایی میپرسه و زود یاد میگیره و همونا رو به خودمون پس میده خندونک مثلا میگه الان اینجا روزه اما کانادا شبه... ما الان بیدار شدیم . اما عمه اکرم اینا تازه دارن میخوابن... کره زمین گرده میچرخه... خدا همه ما رو افریده... من وقتی نی نی بودم از شکمم (منظورش همون نافه) غذا میخوردم بعد که بزرگ شدم شکمم بسته شد از دهانم غذا خوردم ...

از بازیهای مورد علاقش با من اینه که نی نی بشه و ادای بچه ها رو دربیاره منم بهش غذا بدم، نازشو بکشم... یه حالی میکنه که نگووووو...خنده

95/4/16 واسه تعطیلات عیدفطر یه مسافرت دسته جمعی با کل طایفه ،مامانم اینا ،خاله و دایی و عمو امید اینا به مشهد داشتیم... کوتاه بود اما خیلی خوش گذشت ...

باغ عمو حسین

سقوط آزاد خنده

تابستون و آب بازی تو حوض

یه عصر بارونی در کنار نوه های عمه جونم

نمایش عاروسی سوسک و پری در تالار فخرالدین اسعد گرگانی ، با لهجه محلی ...

پاساژ گردی در مجتمع تجاری  پالادیوم

95/5/9 تعطیلات اخر هفته جاده چالوس

عمرا پشت صحنه بچمون گریه کنه خندونک

ب.ن : کیارش عزیز ما، 3 مرداد از پیش ما به سوی خدا پرکشید و الهام عزیز و کیانای دوست داشتنی رو تنها گذاشت و گروه مامانای وبلاگی رو داغدار کرد... غم از دست دادنش همه رو در بهت وحیرت فرو برد و تلنگری به همه ما زد... امیدوارم خدای مهربون به خانواده الهام جون صبری ب بزرگی غمشون  بده... الهی امین گریه

پسندها (8)

نظرات (10)

مامان لیلی
11 مرداد 95 23:34
سلام شیما جونم....الاهی همیشه به گردش و شادی.....ببوس شاهین جون رو وای چرا کیارش جون.....چی شد؟خدا صبر بده به مادرش
مامان نفیسه
12 مرداد 95 7:49
همیشه به سفر
مامان آینده
12 مرداد 95 9:25
سلام مامانی. 3/5 سالگیه گل پسری مبارک. ماشاالله بهش...ماشاالله
مامان شیما
پاسخ
عزیزم من رمز وبلاگتونو فراموش کردم... اگه ممکنه دوباره واسم بزار.. ممنونم
گیلدا
12 مرداد 95 13:27
3.5 سالگیت مبارک پسر شیرین زبون
مهسا مامی رها
12 مرداد 95 14:05
سلام خوشکل من.. عاشق تک تک عکس هاتم و اون شیرین زبونی هات خاله جون آره شیما جون.. یه مدته دنبال میکنم پیج شاهین جون و لذت میبرم از دیدن عکس هاش.. خوشحال میشم.. ادرس پیج رها : niayesh_sana
سولماز
15 مرداد 95 23:48
سلام عشقم خوش تیپ باهوشم چشم خدا بهت باشه دلمون برات تنگ شده
مامان شیما
پاسخ
مرسی خاله سولماز
سارا
16 مرداد 95 0:58
سلام,میشه بگید کیارش چرا فوت کرد؟
مامان شیما
پاسخ
کیارش عزیز دوقلوهای الهام جون موقع برگشت از پارک ماشین به کیارش میزنه و همونجا پرپر میشه
مامان آینده
16 مرداد 95 17:24
راستی مامان شیما،برای کیارش کوچولو چه اتفاقی افتاده؟
مامان لیلی
21 مرداد 95 22:08
وای شیما جان چقدر سخت......چه اتفاق سختی......هیچ کس نمیتونه حال مادر و پدرش و درک کنه.....امیدوارم بتونه از این غم بزرگ کمر راست کنن.....خدا بهشون صبر بده
مامان آروین
23 مرداد 95 13:50
سلام. سه و نیم سالگی گل پسر مباااارک. شیما جون مثل همیشه عکسا عالی بود. خیلی برای الهام جون غصه خوردم.