شاهــــــــــین جونشاهــــــــــین جون، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره
شرویـــــــــن جونشرویـــــــــن جون، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

شاهیــــــــن ، شرویـــــــــن شاهزاده های خونه ما

44 ماهگی و کلی حرف های شیرین

1395/7/12 10:19
نویسنده : مامان شیما
1,637 بازدید
اشتراک گذاری

شاهین جون تا این لحظه 3 سال و 7ماه سن دارد...

این پست رو میخوام از حرف ها و شیرین زبونیهاش بنویسم محبت مکالمه های روزانه بین من و شاهین که واقعا بعضی حرفاشو نمیدونم از کجاش میاره خنده

* بهش میگم اگه  تو این زبونو نداشتی چیکار میکردی؟؟ هیچی ، نمیتونستم غذا بخورم ...زبان

* کباب جیگرو چربی خیلی دوس داره ، به من میگه: تــــو عشق منــــی ، تــــو چربی منــــی ، تـــو گوشت جیــــگر منـــــی... یعنی ابراز احساساتاش نابودم میکنه خندونک

* بغلم میکنه میگه: بیــــا یـــــکم عشقـــــولانه بشیم ... محبت

* سرم تو گوشیمه  تو تلگرام دارم چت میکنم میگه: ای حـــــال میکنـــــی با گوشیت هـــــاااااا... زبان

* تو گالری موبایلم عکسهای خاله جون رو نیگاه میکردم برگشته میگه: این خاله جونم خودشــــو کشتـــــه دیگــــه ... بعدشم با یه حالتی میگه : بهش نگیـــــــا خندونک

* از حرفهایی که بهش میزنم بر علیه خودم استفاده میکنه: اذیت هات دوباره شروع شد... باز شروع کردی به بهونه گیریا ... غرغرات دوباره شروع شد...راضی

* به خروپف میگه : خروتف خنده

* کتاب داستان رو از تو کمد دراورده بدو بدو میاد سمتم میگه: کتابمو با خوشحالــــی اوردم تا واسم بخــــونی  عینک

* یه روزیکی ازکتاباش که عکس حرم و ضریح داشت رو اورد تا بخونم منم حوصله روخونی نداشتم الکی خودم داستان ساختم که شاهین با مامان و باباش رفتن مشهد زیارت کردن و باقی داستان.... چند روزبعد دوباره همون کتابو اورد گفت: مامانی واقعــــا بخون، من میــــدونم اون روز داشتی واسم الکی میخونــــدی تعجب خنده

* گرگان زلزله اومده  زنگ زده به مانــــی میگه: وقتی زلزله میاد باید برین زیر اُپن قایم بشین ...خنده

* رفتیم بیرون  میخواستم ازش عکس بگیرم میگه نمیخوام عکس بگیرم به بابایی  اشاره کردم ببرش اونورتر میخوام از طبیعت و پل و گلها عکس بگیرم ، همونطوری که داره میره عقب میگه: من که میدونم میخوایین ازم عکس بگیرین خندونک

* اذیت میکنه دعواش میکنم ، صداشو میبره  بالا با یه حالت مردونه میگه: خــــب دیگــــه ، ای بــــابـــــا همش دعوا میکنه بغل عاشقتــــــم مــــــرد کوچــــــولوی مــــــن بوس

یه کوچولوی اینستایی هم اومده بود باغ که مامانش ازش عکس بگیره آرام

پ

این دوتــــا عکســـو خیلِــــــی دوسشون دارم محبتبوسمحبت

* یه عالمـــــه بازی دانلود کرده تو تبلت در حدی که تلبت بیچاره میخواد منفجر بشه... ب منم میگه: میخوای واست ماشین بازی دانلود کنم خسته

* به رنگ زرد خیلــــی خیلـــــی علاقه داره. درحدی که تموم اسباب بازیها، ماشینها، دوچرخه، بادکنکاش همه رنگ زرده ...

* به نقاشی زیاد علاقه نشون نمیده ، با اینکه رنگ انگشتی ، مداد شمعی و مدادرنگی واسش خریدم اما ترجیح میده من رنگ کنم اون تماشا کنه دلخور

* خوراک لوبیا خیلی دوس داره ... تا میپرسم غذا چی درست کنم؟ بلافاصله میگه: خــوراک لوبیـــا بغل

* اکثر اهنگا رو بلده با خواننده بخونه مخصوصا اهنگای دهه شصتی راضی اهنگ ابی( شب به اون چشمات خواب نرسه ) رو بینهایت دوس داره و تا اخرش میخونه... همین که سوار ماشین مشیم  میگه: اهنگ ای بی (ابی)  بزارید ...همه رو مجبور میکنه همخونی کنیم اونم با صدای بلند عینک ( فیلمش هم بعنوان سند بایگانی کردیم) زبان

* هر روز با بابایی ، بدوبدو، گرگم به هوا، قایم موشک ، والیبال ، دوچرخه سواری و ابودو بازی (بازی ابداعی خودش ) بازی میکنن و کلی حال میکنه و از ته دل میخنده بغل

این روزا درگیری منو شاهین سر کولر و پنکه ست... هوای پاییز یه مقدار رو به سردیه ، شاهینم فوق العاده گرمایـــــی بدبو و اینطور میشه که ب فاصله هر 2 دقیقه یکبار هی من کولرو  خاموش میکنم هی شاهین روشن... خاموش روشن  خاموش روشن خسته

اخریــــــن عـــــــکس تابستونـــــــی 95 متنظر

اواخر شهریور عمو امید و زنعمو مژگان چند روزی مهمون خونمون بودن و این مدت به تهران گردی سپری شد چشمک

      پارک ژوراسیک

پارک آب و آتش

  شهربازی ارم

عید قربان 22 شهریور 95 (کاخ سعداباد)

اول مهر امسال واسه من حال و هوای خاصی داشت... چون شاهینم از مهر امسال راهی مهدکودک شد بغل مهدکودک بهاره 3ستاره و دوزبانه  نزدیک خونه ثبت نامش کردم ( هرچند امسال ،مهم واسم بودن تو جمع بچه ها ست نه صرفا اموزش ) . روز اول مهربا پسرک  خوشحال و خندان راهی مهد شدیم ... با توجه به روحیه ای که شاهین داره از جمع بچه ها فراریه و بازیهای تک نفری رو بیشتر دوس داره و با بچه های همسن خودش اصلا بازی نمیکنه تصمیم گرفتیم بزاریمش مهد تا بیشتر بیرون از خونه باشه و بتونه با بچه ها ارتباط یرقرار کنه و وابستگیش به من کمتر بشه ... خدا روشکر روزای اول استقبال کرد  پذیرفت بره مهد ...

هفته اول : من کلا تو اتاق انتظار رو صندلی مینشستم و شاهین با خاله شبنم و بقیه بچه ها میرفتن اتاق بازی و اونجا بازی میکردن و خاله واسشون شعر میخوند و نمایش اجرا میکرد ... از تایم کم شروع کردیم تا خسته نشه و همین که میدید پایین منتظرش نشستم خوشحال  بود و به مرور تا اخر هفته کم کم تایم مهد رو رسوندن به دو ساعت که این واسه شاهین  که بهم خیلی وابسته بود شروع خوبی بود...

 هفته دوم : که الان توش هستیم  استقبال اولیه رو داره  اما میگه کلاس نریم فقط تو حیاط بازی کنیم... با توجه به شناخت و تجربه ای که مربیان مهد از خصوصیات بچه ها دارن گفتن این عادات واسه بچه هایی که تازه وارد مهد میشن کاملا طبیعیه و خودتونو نگران نکنید ... که شاهین اولش با گریه از من جدا میشه اما به محض ورود به اتاق بازی ساکت میشه و خبری از گریه و دلتنگی و اینکه مامانمو میخوام نیس خدا رو شکر بغل  منم برمیگردم خونه تا 11 ونیم که برم دنبالش و خیلی سرحال و قبراق مسیر مهد تا خونه رو واسم از قصه هایی که بهشون گفتن و بازیهایی که کرده رو تعریف میکنه محبت خیلـــــی حـــــس خـــــوب و شیـــــرینیه متنظر

یه سری کتاب اموزشی هم بهشون دادن که در طول سال قراره باهاشون کار کنن ؛ ریاضی ،علوم ،کار در کلاس ، ذهن خلاق و زبان...  کلاسها هم شامل ؛ ژیمناستیک ، زبان ، عمو موسیقی ، شعرو نمایش و کاردستی و خلاقیت و قران ...

* صبح زود بیدار میشه میگه: مامانی بلند شو یه صبحونه تــــــوپ واسم درست کن بخوریم بریم مهــــــــد خنده

دوربین کوچیکه کلا در اختیار شاهینه. رفتم عکسهای داخلشو تخلیه کنه دیدم تا تونسته از خودش سلفی گرفته خندونک اینم چندتا از سلفی های پسرک چشمک

حسن ختام این پست با یک خنده و گریه و خواب خوشگل ازشازده خوشگل من ب پایان میرسد بغل

بای تا پست بعدی بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله مژگان
17 مهر 95 11:07
سلام...واقعأ ماشاالله به شیرین زبونیای گل پسری... 44 ماهگیش کلللللی مبارک. مهد رفتنش مبارک تر. ماشاالله فوق العاده خوش عکسه و سلفیاشم که دیگه هیییییچ. کلی بوس