25 ماهگی+قرار وبلاگی+عروسی عمو احسان
سه شنبه(12 اسفند): اسفندو دوست دارم، یه حس خوبی بهم میده...بوی بهار ، بوی تازگی, ذوق و شوق خرید عید، ماهی های قرمز تو تنگ، سبزه درست کردن, خونه تکونی, دغدغه درست کردن هفت سین، شلوغی خیابونا و مردم در حال خرید ... همیناست که باعث میشه اسفند یه حال و هوای خاصی ب ادم بده و از حالت یکنواختی به تکاپو دربیاییم
واسه خرید عید رفتیم تیراژه... طبقه زیرزمین قطار بازی اورده بودن, شاهین چنان قیامتی به پا کرد که نگـــــــو که من باید سوار شم... هرچی گفتیم بعدا بریم طبقه بالا شهربازی اصلا گوشش بدهکار این حرفا نبود
با گریه و جیغ و هوار از قطار پیاده شد و ما که مثلا واسه خرید رفته بودیم تغییر موضع دادیمو مجبور شدیم امشبو بیخیال خرید بشیم و همون طبقه بالا تو شهربازی سیاحتی کنیم چشای شاهین از خوشحالی برق میزد تا چند ساعت مشغول بازی و شیطنت بود , حسابی اون شب کیف کرد
واسه اولین بار غذای فست فودی بهش دادم که با استقبال خیلی زیاد از طرف شاهین مواجه شدیم
دقیقا یک ماه از تولد دوسالگی پسرم میگذره و هر روز شاهد پیشرفتهای زیادی تو صحبت کردنش هستیم... کلمه های جدید و بامزه ایی میگه و راحتتر منظورشو میفهمونه ... درک و دقتش به اطراف و مسائل مختلف بیشتر شده... اگه یه صحبتی چند روز پیش در مورد مسئله ای کرده باشیم و ازش بپرسیم چی گفتیم خیلی خــــــــوب یادش میاد و با همون زبون ساده و بچگونه با ایما و اشاره واسمون میگه و اتفاقاتم خیلی خوب یادش میمونه که مثلا اون روز مامانی چیکار کرد و شما بهش چی گفتی ؟ خلاصه که داستانی داریم با آقا شاهین , البته در کنار همه این تفاصیر هنوزم غرغرا و بهونه گیری و لج کردنش پابرجاست
اینم از فایل صوتی صدای شاهین که تا 10 میشماره عشقمــــــــی
بعد از تولد، دو هفته ای خونه مامان جون یا به قول شاهین (مـــــــاننی) موندیم تا یکم از هوای الوده تهران دور باشیم و شاهین روزا تو حیاط بازی کنه... بیشتر روزا هوا ابری و بارندگی بود و فقط چند روز وقفه ای که بین اون همه بارندگی بوجود اومد منو شاهین از خونه میزدیم بیرون و پسری تو حیاط کلی حال میکرد
اینم یه مدل ماشین بازیـــی به سبک شاهینه
17 بهمن: تو اتلیه خاله سمیرا یه قرار داشتیم با دوتا از دوستای خوبم که وبلاگی هستن و تا حالا ندیده بودمشون... صبا جون و ابجی گلش از همون اول از خوانندکان پایه وبلاگ بودن... بینهایت عاشق شاهین بودن و اون روز حسابی ما رو شرمنده خودشون کردن و یه لباس خوشگل واسه من و عروسک خوشگل واسه شاهین همراه با کلی خوراکی واسه شاهین اورده بودن ممنونم دوستای گلم یکم طول کشید تا یخ شاهین باز شه، اما بعدش دیگه حسابی باهاشون جور شد و کلی باهم عکس انداختن و بازی کردن
23 بهمن: جشن عروسی عمو احسان، خیلی خیلی عالی بود و خوش گذشت ... شب بیادموندنی واسه هممون بود ایشاله خوشبخت شن
ماشین بابایی، ماشین عروس شده بود
از روز قبل به شاهین میگفتیم لباس بپوشیم بریم پیش عروس نای نای کنیم ازاونجایی که شاهین جمعیت و شلوغی رو دوس نداره بیشتر قسمت مردونه پیش بابایی بود و یکی دوساعتی اوردم پیش خودم تا عروس ببینه زیاد همکاری نکرد و دوس داشت همش بغلم باشه اما همش میگفت عدوس عدوس
بعد از شام و با یه بارون نسبتا شدید عروس کشان انجام شد و بعدش تو حیاط بابابزرگ شاهین تا 2 شب جشن و ارک وجاز برپا بود
همون شب هوا سرد و بارونی بود شاهینو فرستادم خونه ماننی... بعد از عروسی اومدیم دیدیم اینقدر نازو معصوم خوابیده
از اون موقع هروقت میپرسیم کجا رفته بودی؟ میگه عدوس ... میگیم عدوس چیکار میکرد؟ میگه نای نای .... میگیم شما چیکار میکردی؟ ادای گریه درمیاره میگه گریه میکردم
93/11/28 جنگل دلند
ممنون از نگاه پرمحبتتون
ب.ن: عمو احسان و زن عمو رو خونمون دعوت کردیم,شاهین خیلی با زنعمو جور شده بود چند بار صداش زد متوجه نشد بعد با صدای بلند گفت : عَـــــــــدوس (عروس)...
یعنی هلاک شدیم از خنده؛ خیلی باحال گفت خیلی خوب و قشنگ یادش بود که اون شب زنعمو عروس شده بود, فدات بشم پسر باهــــــــوشم