37 ماهگی + عروسی خاله جون
بازم اسفند از راه رسید... دوباره حس خوب بهاری ، تکاپوی خرید عید ، و جاری شدن زندگی با شیب تند به سمت سال جدید امسالم مثل پارسال درگیر جشن بودیم، اما اینبار جشن عروسی خاله جون 10 و 11 اسفند عروسی خاله جون و عمو حسین بود و این یعنی یک هفته دور از کار و هیاهوی تهران... شب فوق العاده ای بود ، هرچند شاهین بخاطر خستگی یکم ادیت کرد اما خیلی خوش گذشت و به قولی اون دو شب رو ترکـــــــوندیم
یک عدد شاهین خسته و خوابالو تو مراسم عروس کشان تو بغلم خوابش برد
و امـــــــا میریم سراغ خاطرات شاهین ...
سوره ناس، حمد ، توحید و کوثر رو کامل وبدون کمک تا اخر میخونه
اعداد رو تا 30 میشماره
همه رنگ ها رو به انگلیسی بلده و چندتا لغت دیگه از اشیا و حیوانات رو هم یاد گرفته
کلی شعر بلده بخونه... علاقش به یادگیری و اموزش خیلی زیاده... هرروز خودش بهم پیشنهاد میده بیا باهام انگلیسی کارکن از اینکه زیاد پیشش نیستم و کمتر میتونم باهاش کار کنم ناراحتم اما سعی میکنم تا جایی که بشه نبودمو جبران کنم و باهاش قران و انگلیسی کار کنم عـــــــــاشقتم پسر کوچولوی من
به کارای فنی خیلی خیلی علاقه داره... دوس داره همه چیو تعمیر کنه ، همیشه میره سروقت جعبه ابزار بابایی از اینکه با چکش، پیچ گوشتی، اچار فرانسه، چهارسو،انبردست کار کنه لذت میبره... به بابایی میگه بیا تلویزینو بازکنیم ببینیم چطوری کار میکنه... میره سمت ابگرمکن به بابایی میگه چطوری کار میکنه؟ اب سرد و اب گرم چجوری میان تو ابگرمکن... هود کار نمیکنه میگه یه 4پایه و پیچ گوشتی بیارین من بلدم درستش کنم ... بعدشم میگه من مهنــــــــدسم ، من بلـــــــــدم درست کنم عزیـــــزمی.
بعضی وقتا یه سوالایی میپرسه که واقعا می مونم چطوری به ذهنش میرسه؟؟؟... مثلا :چرا وقتی دستمو میزارم رو میله تاب، اول سرده بعد گرم میشه؟؟؟ یعنی من تا سن 18 سالگی عمرا این سوال به ذهنم میرسید از کسی بپرسم ...
تمــــــوم فکر و ذهنش برق و لامپ و مهتابی و پنکه ست که چجوری کار میکنن، این توجهش تقریبا از 3 یا 4 ماهگی بووووده و تا الان که 3 سالش شده همچنان پابرجاست و از علاقه و توجهش به برق چیزی کم نشده و هرجایی که میریم اولین واکنش و عکس العملش به برق و لوستر و مهتابیست فدات بشم مهندس مامانی
وسایلی که تو اتلیه همراه خودم با شاهین میبرم تا اونجا سرگرم شه جعبه ابزار باباییه
وقتی گیره میده که از من عکس بگیر
به درخواست شاهین یه بار دیگه رفتیم واسه نمایش بزبز قندی... اینبار با دقت بیشتری نمایشو نکاه میکرد...
یه جمعه زمستونی با هوای بهاری، پارک چیتگر ...
جنگل النگ دره
اینام یه مدل خوابه دیگه ، از نوع شاهینی
الان که دارم این پستو میزارم شاهین پیش من نیست ... پسرم، شمال پیش مانی و بابا جون تشریف دارن و از من قول گرفت تا شب عید اونجا باشه... این دومین باریه که دور از من و بابایی و تنها شمال وایستاده، اونجا حسابی بهش خوش میگذره ،هرروز گردش و تفریح و پارک ... از اینکه میبینم پسرم اونجا واقعا بهش خوش میگذره ، منو بابایی هم خوشحالیم هرچند اینجا خونه بدون شاهین سوت و کوره و نبودنش کامل حس میشه اما اینم جزیی از زندگیه در جهت رسیدن به استقلال و عدم وابستگی ... دوست دارم مرد کوچک من
اینم یه عکس ازتولد امسال نی نی های خوشگل 91 (گروه مامانای 91 ) جزو بهترین دوستای من هستن، روزها و ساعتهای خوب زیادی رو درکنارشون سپری میکنم ... عــــــــاشقتونم بچه ها
تا پست بعدی و سال جدید بدرود