5سال و5ماه
تیر97 : یه برنامه ریزی دیگه واسه جمع شدن و دورهمی با دوست جونی ها دیدن نمایش عروسکی رابینسون خرگوشه بهمراه دوتا الهام ها و وروجکامون شاهین و حلما و راستین... بچه ها خیلی کیف کردن و حسابی بهشون خوش گذشت... شاهین و حلما تا اخر نمایش جذب تئاتر شده بودن طوریکه بعد از اتمام نمایش میگفتن بازم بریم ببینیم
کم کم داریم به روزهای اخر نزدیک میشیم و شوق و هیجان زیادی واسه نی نی تو راهیمون داریم، مخصوصا شاهین که هرروز میره سروقت وسایل فندق و روزها کلی باهاشون بازی میکنیم، درواقع قسمتی از بازیهای روزانه منو شاهین این شده که اون نینی بشه ادای نی نی ها رو دربیاره منم نازشو بکشم و اونم هی لوس بشه بــــابــــا مـــــامــــــا بگه... خلاصه که این روزها اوضـــــاعی درست کردیم واسه خودمون با این بچــــــه
پستونک ،شیشه شیر،جغجغه ،پوشک، کفشها خلاصه هرچیزی که تو کشو هست رو درمیاره، میشینه تو کریر همرو به صورت نمادین امتحان میکنه
باوجود همه اینکارا علاقه زیادی به فندق کوچولو داره هرروز میاد کلی بوسش میکنه و منتظره زودتر بدنیا بیاد...
قاشقهای زمان بچگیشو از کشو اشپزخونه دراورده همرو شسته یه جای محفوظ تو کشوی خودش واسه نی نی نگه داشته و دستورداده کسی به اینها دست نزنه که هروقت بدنیا اومد خودش با اونا غذا بزاره تو دهن نینی حتی به بار طاقت نیاورد، قاشقها رو آورد سرسفره با اونا غذا خورد مهربــــــون دوست داشتنی من
از صبح که بیدار میشه جمله " حوصلم سررفت و خسته شدم " از دهنش نمیوفته ... بعدش اگه هلیا و اشکان ارشان اومده باشن خونه مامان بزرگشون میره دنبال اونا تو پارکینگ خونه خودمون یا تو حیاط خونه اونا دوچرخه سواریو توپ بازی میکنن. بقیه روز هم با بقیه بچه های همسایه محمد مهدی اهورا بردیا مشغول بازی میشه... از اینکه مثل قبلا (چندماه پیش) دیگه از تنهایی نمیترسه و خودش تنهایی راه پله ها رو میره و میاد یا تو حیاط بدون حضور ما با بچه ها بازی میکنه خیلی خوشحالم دیگه داره واسه خودش مردی میشه
از بازیهای مورد علاقش تو خونه لگو بازیه
علاقع زیاد به کارهای فنی و برقی همچنان جریان داره... پنکه رو از بالای کمد دراوردیم که بابایی سرهم کنه اصرار زیاد که من پنکه رو نصب کنمو البته هم تا قطعه اخر خودش بست
یکی دیگه از کارهای همیشگی خوندن آواز اونم با میکروفون و صدای بلنده وی اهنگهای اساتیدی همچون حبیب، ابی و سیاوش روبازخوانی میکنند
پیشی ملوس من
با همه شیطنتها و اذیتهاشون در طول روز وقتی که میخوابن یه فرشته معصوم میشن
اخر هفته فرحزاد بصرف شام همون جای همیشگی
یه شب دیگه رفتیم رستوران ربوشف که اولین رستوران رباتیک ایران بود. درواقع همه کارهای رستوران توسط رباط انجام میشد. تجربه خیلی جالبی بود غذاهاشم خوشمزه بود
لوس بازی موقع عکس گرفتن
بالاخره با تماسهای مکرر شاهین به بابا جون و مانی که بیایین دنبالم و منو ببرین شمال، بابا جون10تیر با ماشین اومد تهران دنبال شاهین... یه هفته ای اونجا هست تا چندروز قبل زایمانم همشون باهم برگردن.
بهش میگم میشه نری من دلم برات تنگ میشه ، میگه: خب با ایمو بهت وصل میشم منو ببین دیگه
بهش میگم خب از ایمو که نمیتونم بوست کنم ، میگه: خب الان زیاد بوسم کن تا دلت تنگ نشه
بهش میگم اگه نری شمال خودم هرروز میبرمت پارک ، میگه: اونجا با باباجون خودمون میریم پارک
بهش میگم دوستات اینجان دیگه نمیتونی باهاشون بازی کنی ، میگه: خب اونجام دوست دارم میرم باهاشون بازی میکنم
بهش میگم اگه بری من دیگه تنها میشم پسر ندارم که ، میگه : داداشی هست دیگه تنها نیستی
خلاصـــــــــــه ما ازاوناش هستیم که مخ بچه رو بزنیم امــــــــــــا بچمون هم از اوناش هست که گول نخوره و اینگونه شد که بارو بندیل سفر بستو راهی شمال شد از روز قبل چمدون لباسشم بسته بود خودش از تو کشو هرچی لباس تابستونی و زمستونی بوده جمع کرده گذاشته تو چمدونش تبلت به کمر و سطل به دست راهی سفر شد
پ.ن: تو سطل پراز پوست پسته ست... همه رو جمع کرده ببره شمال اونجا بازی کنه حالا چه نقشه شومی تو سرش داره خدا میدونه؟