30 ماهگی طوطی سخنگو
دوشنبه (12 مرداد): روزها بسرعت در حال سپری شدن هستن و شاهین ماهم روز ب روز درحال تغییر و بزرگ شدن که کاملا مشهوده... یاد اولین روزهای بدنیا اومدنش افتادم وسوالاتی مثل این که ، کی میخواد بزرگ بشه؟ کی میخواد بشینه؟ کی غذا بخوره؟ کی راه بیفته؟ کی حرف بزنه ... همه اینا به چشم برهم زدنی گذشت و گذشت ... و حالا پسر خونه ما دو ونیم سالشه این ماه بطور باورنکردی شروع ب حرف زدن کرد جملاتی میگه که اصلا بهش یاد ندادیم ، حرفای بزرگتر از سنش میزنه که واسمون تعجب اوره ، هرچی میگیم مثل طوطی پشت سر ما تکرار میکنه این دوران از زندگیشو خیلی دوس دارم یه پسر شیطون و بامزه که تازه ب حرف زدن افتاده و تو خونه کلی صحبت میکنه و حرفای بامزه میگه
تو حرفاش بیشتر از شبه جمله هایی استفاده میکنه که واسه خودمونم جالبه مثل: مامانی بابایی عکس است ولــــی شاهین عکس نیس ... بازو مامانی خوب است امــــا بازو بابایی خوب نیس ... خونه هیچ کس نیس فقــــــط من و شما ... بــــــاز پی پی ... جنگل لامپ نیست امـــــا خونه لامپ است . تصورش درمورد جنگل همیشه یه جای تاریکه، چندتا درختو که یجا ببینه میگه جنگل و همیشه متذکر میشه جنگل آموف(خاموش)...
شعر تاب تاب عباسی
عروسکهای پت و مت رو خیلی دوس داره و بازی میکنه بهشون میگه : مت پت
وقتی یه کاری ازش بخواییم انجام بده و حوصله نداشته باشه میگه فــــــردا ... میگم بیا بریم حموم میگه فـــــردا بریم جاهایی هم ک به نفعش نباشه میگه خطـــــرناک ... شاهین بیا این کارو بکن نه خطرناک... شاهین بیا برو اونکارو بکن نه خطرناک...
تو ماشین نشستیم بابایی تند میره ب بابایی میگه : بابایی عجلـــــه نه خطرناک ... تنــــــد نه ...
*بعضی وقتا توخونه ما رو ب اسم صدا میزنه : مــــی مــــا(شیما)
*هنوزم شبا باید بازوهای من تو دستش باشه تا بخوابه و نصفه شبی بیدار میشه با صدای بلند داد میزنه دست دست ( یعنی دستاتو بده ب من)
*علاوه بر قصه طاها و مسیح یه چندتا دیگه قصه به قصه های شبش اضافه شده : قصه عمو حسین، قصه نیارتا ، قصه جنگل بی بی یان
*اصلا تحت هیچ شرایطی بیرون راه نمیره حتی محض رضای خدا دو قدم... کالسکه قبلیش خراب و داغون شد رفتیم یه کالسکه دیگه خریدیم سرپیری
*تو خونه خیلی خوبه با خودش بازی میکنه اما بیرون فقط میچسبه و بدخلقی میکنه حتی خونه بابا امین که میریم اصلا با پسرعموها و دخترعمه ها بازی نمیکنه
*مداد شمعی و مداد رنگی واسش خریدم فعلا استقبال نکرده همه رو تو خونه پخش و پلا کرده اما به کتاب داستان و قصه بیشترعلاقه نشون میده.
*از چیزی خوشش بیاد میگه : نـــــــــازه
* پشت کامپیوتر میشینه کیبوردو داغون کرده میگم دست نزن میگه : دســـت اســــت ( یعنی دست بزنم )
* آیفونو ورمیداره میگه: سلام ، خوبی؟ الان میاد
* بابایی، اشیا و چیزهای بی جان رو بهش یاد داه که مثلا فلان چیز جاندار نیس یا فلانی جانداره... تو خونه راه میره میگه : پنکه زنده نیس مُرده ... لامپ زنده نیس مُرده ... بابایی زنده است ...
*دیشب شعر آقا پلیسه رو 3.4 بار واسش خوندم بهش گفتم شعر بخونیم یاد بگیریم بعد صبح که بیدار شدیم دوباره واسش خوندم در کمال تعجب دیدم داره باهام میخونه مگه داریــــم؟ مگه میشــــه؟ قربون پسر باهوشم بشم
شرکت در تظاهرات روز قدس با پسری که بسیار نزدیک خونه ست گفتیم بریم بیرون و یه دوری بزنیم
از کلاه هایی که به تظاهرکنندگان تو اون روز گرم میدادن به اقا شاهین ما هم دادن ...
واسه تعطیلات عیدفطررفتیم شمال و با مرخصی که بابایی گرفت یه هفته ای اونجا بودیم اون چند روز واقعا عالی بود همش کوه و جنگل و دیدن اقوام و دوستان خاطره ای خوب واسمون رقم زد
جنگل النگ دره
پ
و بازم عشق شاهین، بازی تو حیاط خونه سعداباد
جنگل الستان:
بازم یه جشن دیگه ، اینبار جشن نامزدی عطی جون که واقعا عالـــــــی بود...
پارت 1
پارت 2
اومده میگه مامان پلیس شدم
پ
جنگل زرین گل
ویه جمعه تابستونی دیگه در پارک ارم