شاهــــــــــین جونشاهــــــــــین جون، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره
شرویـــــــــن جونشرویـــــــــن جون، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

شاهیــــــــن ، شرویـــــــــن شاهزاده های خونه ما

37 ماهگی + عروسی خاله جون

بازم اسفند از راه رسید... دوباره حس خوب بهاری ، تکاپوی خرید عید ، و جاری شدن زندگی با شیب تند به سمت سال جدید امسالم مثل پارسال درگیر جشن بودیم، اما اینبار جشن عروسی خاله جون 10 و 11 اسفند عروسی خاله جون و عمو حسین بود و این یعنی یک هفته دور از کار و هیاهوی تهران... شب فوق العاده ای بود ، هرچند شاهین بخاطر خستگی یکم ادیت کرد اما خیلی خوش گذشت و به قولی اون دو شب رو ترکـــــــوندیم یک عدد شاهین خسته و خوابالو تو مراسم عروس کشان تو بغلم خوابش برد و امـــــــا میریم سراغ خاطرات  شاهین ... سوره ناس، حمد ، توحید و کوثر رو کامل وبدون کمک تا اخر میخونه اعداد رو تا 30...
17 اسفند 1394

تولد 3 سالگی با تم ادم برفی

دوشنبه 12 بهمن : امسال تولد 3 سالگی به دستور شاهین با تم ادم برفی برگزار شد... تو ذهنم یه تولد با تم حیوانات مزرعه بود ، اما از اونجایی که پسر خونه دیگه بزرگ شده و صاحب نظر، خودشون درخواست یه کیک ادم برفی رو داشتن و ماهم اطاعت امر فرمودیم با توجه به نزدیک بودن عروسی خاله جون و حجم کارهای اتلیه خودم ، امسال دیگه شمال نرفتیم و یه تولد خودمونی با بچه های همسایه و دخترعمم و دخترعموم بهمراه وروجکاشون داشتیم صبح با پسری رفتیم اتلیه و عکسهای خوشگل ازش انداختم، هرچند خیلی ازم باج گرفت اما ارزششو داشت و انصافا خوب باهام همکاری کرد... ...
16 بهمن 1394

35 ماهگی بای بای پوشک

12 دی: اوایل این ماه با پروسه پوشک گیری اغاز شد، خیلی راحتتر از اون چیزی که فکرشو میکردم... از مدتها قبل تو روز پوشک نمیکردم فقط موقع خواب بعدازظهر و شب. اما یه شب که ما رفتیم خونه بابایی بابا امین ...و شاهین خونه مامانم شب اونجا موند، مامانم پوشکش نکرد . پسرم اولین شب، سربلند از امتحان بیرون اومد و این استارت پروژه بود از اون شب دیگه پوشک نشد...خیلی راحت با این قضیه کنار اومد و تا الان اصلا تو خواب جیش نکرده به جز 1 مورد که بلافاصله صبح زود از خواب بیدار شد شروع کرد ب معذرت خواهی که مامانی ببخشید حواسم نبود ، یادم رفت. ببخشید... الهی مامان فدات بشه عزیز دلم   خوشبختانه همون یه بار بود و دیگه تکرار نشده... 5دی عمه جون شاهین ب...
2 بهمن 1394

یلدای 94

30 آذر 94: یلدای امسالم مثل سالهای قبل خودمون بودیم البته بهمراه بابا جون ...  کیک هندونه شیما پز کاپ کیک ژله هندونه و بقیه تنقلات... و اقا شاهین ما که مدتها منتظر شب یلدا بود... یه سی دی کارتون داره در مورد شب یلدا و چون میدونست اون شب کلی خوراکی های خوشمزه داره از مدتها میگفت پس کی شب یلدا میرسه؟؟؟ وقتی بهش گفتیم امشب شب یلداست از خوشحالی یه هورااااااااای بزرگ سر داد و با خوشحالی میگفت هورااااا امشب شب یلداست ...
8 دی 1394

34 ماهگی در پاییز

وروجکم دیگه مثل سابق نمیزاره ازش عکس بگیرم. هر بار با کلی رشوه حاضر میشه 30 ثانیه وایسته تا مامان شیما یه عکسی ازش بنداره کلی حرفهای قلمبه سلمبه میزنه که ما همینطوری هاج و واج میمونیم  این حرفا رو از کجا میاره خیلی مودب حرف میزنه... خواسته هاشو با خواهش ازمون میخواد...با اجازه یه دوتا فحش هم یاد گرفته که فعلا عکس العمل نشون نمیدیم تا از سرش بیفته ...   تو جمع اولش یخه اما  بعد که یخش باز شه هرچی بلده و تموم شعرهاشو میخونه... خدا رو شکر وابستگیش ب من خیلی کمتر شده و همچنان عشق بابا امین 30 ابان هشتمین سالگرد ازدواجمون درکنارعشق کوچولومون بعدش به نمایش بزبزقندی رفتیم و قراروبلاگی با ...
21 آذر 1394

33 ماهگی بهمراه عکسای اتلیه

برخلاف این خنده های شیرینش ، پشت صحنه اصلا همکاری نمیکرد و میگفت مامانی عکس نگیر خسته ام. بریم مترو چنددست لباس برده بودم که متنوع عکس بگیرم اما نشد سری بعد حتما جبران میکنیم صبح  خودش از خونه به محل کار بابایی زنگ زده و سفارش اسکوتر داده، بعدازظهر بابایی موقع اومدن خونه واسش اسکوتر خریده ، آتلیه بودم که دیدم پسری مو فرفری سوار بر اسکوتر وارد اتلیه شد    یه جمعه پاییزی خونواده 3نفریمون باغ وحش و شهربازی ارم آب وآتش ، پل طبیعت... (بهمراه عمو منصور و ریحانه جون ,عکسها تو شب بی کیفیت افتاده بود اپلود نکردم) ...
15 آبان 1394

32 ماهگی پسر خونه

یک شنبه(12 مهر): یک ماه دیگه با تموم شیرین کاریها و شیطنتهای پسر خونه تموم شد و ما فقط شاهد بزرگتر شدن فسقل خان هستیم عاشق صحبت کردنشم. اینقدر نـــــاز و بچگونه حرف میزنه که روزی 100 بار قورتش میدم... اومده میگه : مامانی من مریض شدم بعد خودش بلافاصله جواب میده: خدا نکنـــــــه، دشمنت بمیره ...   به بابایی میگم خسته شدم، سریع جواب میده: خســــته نباشـــــی...   میگیم شاهین چ خبر؟ میگه: سلامتـــــــــی ...  مامانی بهت چی میگه؟ عـــــــــاشقتم.... بابایی چی میگه ؟ لــــــپ بابا... قبلا اعدادو از 1 تا 10 میشمارد الان دیگه تا 20 بلده بشماره روزهای...
12 مهر 1394

31 ماهگی وروجک

پنج شنبه(12شهریور): شاهین کوچولوی ما الان دوسال و 7 ماهشه و این یعنـی ؛ دوسال ونیم زندگی با عشق اینبار بابایی نتونست باهامون بیاد شمال، واسه همینم تصمیم گرفتیم با قطار بریم که این باعث خوشحالیه بیش از حد شاهین شده بــــــود و از چند روز قبل همش میگفت میخواییم بریم قطار و صدای قطارو درمیاورد گـــو گـــو کیــــش کیـــــش ... راه اهن که رسیدیم  ازم پرسید پس قطار کو؟؟؟ منم که اون لحظه درگیر چمدون و وسایلا بودم ، خودش جواب خ...
13 شهريور 1394

چابکسر

دوشنبه (19 مرداد): یه مسافرت 4روزه بهمراه عمو امید و زنعمو مژگان ، تو ویلاهای بانک تجارت به میزبانی عمو جون که فوق العاده عالـــــــی بود و به همگی بسیار خوش گذشت مخصوصا شاهین و طاها وروجکا حسابی کیف کردن... در کنارهمه این بازیها گهگاهی  شاهد دعوا و گریه و قهر و لجبازیشون بودیم که مثل موش و گربه بجون هم میوفتادن و کنار اومدن باهاشون سخت میشد پ معمولا روزها بعد از صرف صبحانه شهرهای اطراف چابکسر دور میزدیم... تله کابین رامسر، شیطان کوه،شهربازی ، کلا چا...
30 مرداد 1394

30 ماهگی طوطی سخنگو

دوشنبه (12 مرداد): روزها بسرعت در حال سپری شدن هستن و شاهین ماهم روز ب روز درحال تغییر و بزرگ شدن که کاملا مشهوده... یاد اولین روزهای بدنیا اومدنش افتادم وسوالاتی مثل این که ، کی میخواد بزرگ بشه؟ کی میخواد بشینه؟ کی غذا بخوره؟ کی راه بیفته؟ کی حرف بزنه ... همه اینا به چشم برهم زدنی گذشت و گذشت ... و  حالا پسر خونه ما دو ونیم سالشه این ماه بطور باورنکردی شروع ب حرف زدن کرد جملاتی میگه که اصلا بهش یاد ندادیم ، حرفای بزرگتر از سنش میزنه که واسمون  تعجب اوره ، هرچی میگیم  مثل طوطی پشت سر ما تکرار میکنه این دوران از زندگیشو خیلی دوس دارم یه پسر شیطون و بامزه که تازه ب حرف زدن افتاده و تو خونه کلی صحبت میکنه و حرفای با...
9 مرداد 1394